امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره

*

واکسن پسر مامان

سلام به همه پسر گله مامان انقد وقتمو پر کرده که اصلا وقت نمیکنم وبلاگش رو آپ کنم.قربونش برم ٤روز پیش پسر گل مامان واکسن داشت بردمش بهداشت با عمه جونش تا واکسنش ر بزنیم.من که دلم نمیومد صدای گریش رو بشنوم محمد (پسر عمه)رو بغل کردم اومدم بیرون ولی قبلش یه آیتالکرسی خوندم و فوت کردم به گل مامان تا درده کمتری داشته باشه.اولش زندگیم می خندید.ولی بعدش که صدای گریشو فهمیدم اعصابم خورد شد.آخه اصلا نمیتونم ببینم داره گریه میکنه.فدای صدای نازش بشم.ولی خیلی براش ناراحت شدم.گل مامان اذیت شد. ...
5 شهريور 1391

پسر بابایی

چند روزه که پسر ناز نازیم صداهای مختلفی در میاره یه جورایی به زبون نی نی ها داره باهامون حرف میزنه.قربونش برم الهی.بیشتر میگه هوو یا هاااا با اون صدای نازش. مامانی کاش میفهمیدم چی میگی زندگیم. 2شب پیش پسر مامان داشت با آتا جونش که یه مدتی صداش رو نشنیده بود حرف میزد یه دفعه زد زیر گریه،گریه بلند از ته دل،فک کنم دلش برا بابا بزرگش تنگ شده.دیروز هم بیقراره باباش بود.آخه باباش سر کار بود.زنگ زدم باهاش صحبت کرد هی براش با گریه توضیح میداد که میخواد ولی خوب کسی نمیفهمید که چی شده.آخرش آروم نشد بردمش پارک با کالسکه انقد گردوندمش تا خوابش برد.قربونش بره مامان     ...
11 مرداد 1391

امیر علی و محمد طاها

چند روز پیش با امیرم رفته بودیم خونه بابابزرگ پدریش(بابا حیدر)پسر عمه 33 روزه امیرم هم اونجا بود ذوق کردیم کنار هم بذاریمشون و ازشون عکس بگیریم .ماشاالله.چشمشون نکنین       ...
28 تير 1391

ختنه امیر مامان

تو این مدتی که نبودیم یه مسافرت برامون پیش اومد.بعدش هم که از مسافرت برگشتیم مامان بزرگ بابای امیرم به رحمت خدا رفت خدا رحمتش بکنه خیلی مادر مهربونی بود.2-3 روز پیش هم پسر کوچولویه مامان رو بردیم خته کردیم.اخی عزیزه دلم خیلی گریه کرد وقتی من و بابایش رو دید بدتر گریه کرد.حالا که اوریمش خونه باز گذاشتیمش که تا زخمش خوب بشه ولی خوشگل مامان همش کارش خیس کردنه تا حالا 2-3 تا پتو خیس کرده یه بالش دیروز که دوبار که تو بغل زن عموش بود بیچاره رو خیس کرد.خجالت میکشیدم از جاریم که اینجوری شده بود.اونم هیچی نگفت بیچاره حالم که دارم اینهارو مینویسم خوابه پسرم هی وول میخوره بیدار میشه و بازم میخوابه .   ...
28 تير 1391

زردی امیر علی

از موقعی که وبلاگ رو باز کردیم سرمون بشدت مشغول بود.به همین خاطر نتونستیم مطلبی رو اضافه کنیم. میخوام به ترتیب پیش بیام از بدو تولد پسر کوچولوم.پسر نانازی مامان خیلی ضعیف بود وقتی بدنیا اومد.آخه یه مقدار هم زودتر بدنیا اومد.برا همین حدود ٦-٥روز زیر دستگاه تو بیمارستان بستری بود.تو این مدت من و باباش و مامان بزرگ و بابابزرگش خیلی سختی کشیدیم .پسرکوچولوم بیشتر از همه اذیت میشد.به خاطر ضعیفیش نمیتونست شیر بخوره هر کاریش کردیم نتونست .چند بار پرستارها با سرنگ بهش سرم قندی میدادند.ولی بعد طبق تشخیص دکترش بهش سرم زدن و شیر هم نباید میخورد.تو این مدت وزنش ٤٠٠ گرم اومد پایین.چند روز آخر بستر بودنش زردی هم به مشکش اضافه شد.زندگیم زردیش اول ١٢ بو...
28 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به * می باشد