امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

*

کوتاه کردن مو پسمری

موهای پسمر کوچولو دیگه خیلی بلند شده بود و چشمای قشنگش رو اذیت میکرد.برا همین من و باباجونی تصمیم گرفتیم موهای زندگیمون رو کوتاه کنیم.یه زیرانداز انداختیم برا پسمری لباسش رو در آوردیم پسمری همش میخواست ور بره با زیر اندازه.وای چقد با ترس و لرز کوتاهشون کردیم.همش سرش رو بالا میاورد ببینه که باباجونی چیکار میکنه یا میخواست قیچی رو از دست باباجونی بگیره.قربونش برم.   ...
13 آذر 1391

پسمری و لباس حضرت علی اصغر

یه 2روز قبل از عاشورا تاسوعا حسینی تو شهر ما مراسم عززاداری حضرت علی اصغر برگذار شد.ما هم پسمری رو به همراه دادا محمد و دادا شاهرخ بردیمشون مراسم تن هر سه پسمر لباس سبز تنشون کردیم پسمری وقتی وارد مراسم شدیم خیلی غریبی کرد و شروع کرد گریه کردن ولی بعد کمی شیر خورد و خوابش برد.از اول مراسم خوابید تا آخر که مراسم تموم شد پسمری هم بیدار شد.مامانی امیدوارم همیشه در پناه حضرت حضرت علی اصغر باشی     ...
13 آذر 1391

امیر علی و مهونیه خونه عمو شاپور

سلام بعد از مدتها امروز سرم کمی خلوت شده تا بیام و برای پسمری بنویسم مجبورم برگرم عقب،چند هفته پیش رفته بودیم خونه عمو شاپور،اونجا پسمری تا دلش خواست شیطونی کرد داد میزد،صداهای مختلف از خودش در میآورد.گذاشتیمش داخل گهواره دادا شاهرخ ،گهواره دادا یه آویز رنگ به رنگی داره که پسمری ازش خوشش میاد.انقد باهاش بازی کرد و کشیدس که یکی از نخهای آویز رو پاره کرد و آخرش هم درش آوردم و سر پام خوابوندمش.   ...
13 آذر 1391

امیر و فاتح خونه

جدیدا زندگی خیلی شیطون شده سوار روروئک که میشه دلش میخواد همه جا رو فتح بکنه ،آشپزخونه کمد کتاب بابا،رومیزی میز تلوزیون،راهرو،پرده و... وقتی میاد تو آشپزخونه انگار اومده یه جای خاص از جا سیب پیازی گرفته که میخواد دونه دونه همه سیب پیاز ها رو بریزه بیرون تا کشو کابینت،خلاصه شیطون شده حسابی،بعضی وقتها که در آشپزخونه یا راهرو رو با یه بالشتی چیزی میبندم میره وایمسه جلوشون هی زور میزنه تا برشون داره و بره،وقتی نمیتونه قربونش برم شروع میکنه گریه کردن،عزیزه مامان همه این کارا به خاطره سلامتی خودته گله من   ...
24 آبان 1391

لوبیا

جند روز پیش یه مقدار لوبیا شسته بودم پهنشون کردم تا خشک بشن پسمری از رنگ قرمز لوبیا ها خوشش میومد و هی حمله میکرد بهشون که باهاشون بازی کنه منم گذاشتمش وسط لویا ها تا به آرزوش برسه.پسمر گلی خیلی ذوق  کرده بود   ...
24 آبان 1391

اولین غذای پسری

سه روزی میشه که برا زندگی زیر نظر دکی غذا شروع کردم.پسرم چه استقبالی از غذا میکنه تا قاشق رو میبرم نزدیک حول میکنه کله خوشگلش رو میاره سمت قاشق.با اون دهن خوشگلش خیلی خوشگل با ملچ ملچ میخوره.قاشق اول و دوم رو قیافش رو یجوری میکنه فک میکنه بد مزه است.بعد که میفهمه خوشمزه است شروع میکنه به حمله کرن با سر سمت غذا.قربونت برم الهی همه کس مامان. اولین غذا ها رو هم فرنی، حریره بادم، و شیر برنج هستش تا یک هفته،هفته بعدش رو همه این ها + سوپ میشه
19 مهر 1391

سرماخوردگی زندگی

تازگی ها زندگی مامان سرما خورده خیلی اذیت شد.  پاش هم به پوشک حساسیت داده،وای مامانی بمیرم برات،مماغ رندگی میگیره اذیتش میکنه،بردمش دکتر زندگی رو وای چشمتون روز بد نبینه تو اتاق انتظار تا تونست داد و بیداد کرد و ناراحتی درآورد به محض اینکه وارد اتاق دکتر شدیم شروع کرد به دکتر خندیدن دکتر هم خیلی ذوق پسرم کرد.ای جوجویه مامان که هر کاری دلت بخواد میکنی حالا هم که دکی قطره براش نوشته با یه داد و بیدادی قطره براش میریزم.اصلا دوست نداره و نمیذاره ولی شربت رو میخوره تا شیشه شربت رو میبینه دست و پا براش میزنه که بهش یدم و تا قطره رو میبینه شروع میکنه کلش رو این ور و اونور بردن. ...
19 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به * می باشد